سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز...
- چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۰۷ ب.ظ
- ۰ نظر
دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند بر این مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقائی نکند گر همه ملک جهان است به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البتّه خلل خواهد کرد خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان؟ حق عیانست ولی طایفه ی بی بصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ مزور همه روز گوسفندان دگر خیره بدو می نگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک عاقبت خاک شد و خلق بدو می گذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق تا دمی چند که مانده است غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند