رفت که بشه...
- پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ
- ۴ نظر
مشغول صحبت کردن بودیم...
-حمید رفعت:تو سن علمدار یکی بره باشگاه یه چیزی ولی این چیه؟؟؟... پوست استخون...
در همین لحظات بود که دو نفر سوار یک موتور که هر دو دارای کلاه کاسکت بودند از اون سمت رو به رو داشتند به سمت ما میومندند...
-من (با حالت شک و خنده) :اینا خفت گیرند... (و از لا به لای دو دوچرخه دوستانم در حال باز کردن راه...)
دیگه نفهمیدم چی شد...
تا یک لحضه بر گشتم پشت سرمو نگاه کنم دیدم یکیشون از موتور پیاده شده... داره میاد به سمت ما... تا رومو برگردوندم دیدم دوتا از دوستام (حمید رفعت و نوید منظمی) با سرعت برق آسایی دارن میرند به سمت کوچه بالا...
نمیفهمیدم... فقط احساس خطر کردم... منم پشت سرشون دویدم دنبالشون... رفعت که با چرخ بود ولی نوید پیاده... اینقدر تند رفتند که که با من یک کوچه فاصله داشتند... رسیدم به کوچمون... ولی انگار نه انگار... همونطور دنبال اونا... رفعت برگشت داد زد: شهابی برو خونتون... من:خداحافظ... پشت سرمو نگاه کردم دیدم اون یکی دوستم واستاده... درست چیزی ندیدم... تا برسم خونه تو کوچه تاریک خلوت مردمو زنده شدم... رسیدم خونه... زنگ زدم به حمید...
-من:الو..
-حمید:سلام... تو زنده ای؟؟؟
-آره کجایی؟؟؟
-من دم خونه مسعود آقام (مسئول بسیج مسجدمون)... خداحافظ آقا مسعود...
-اونا چی شدند؟؟(امیررضا تکاملی و یکی دیگه از بچه ها)...
-هیچی... مثه اینکه mp3 شو گرفتن...
-تو مطمئنی؟؟؟ شاید اونا چیز نبودند...
-آره بابا... برگشتم دیدم کنار دوچرخش واستادند...
-خوب شاید...
-فک کردی نصف شب داره امر به معروف و نهی از منکر میکنه؟؟؟؟
-خیلی خوب خداحافظ...
-خداحافظ...
الانم که دارم اینجا داستانو براتون میگم هنوز دستو پام میلرزه... خیلی وحشتناک بود...