خوب هر ساله با فرارسیدن تابستان مراکز فرهنگی و تربیتی اقدام به برگزاری اردوهای تابستانه می کنند که مسجد محله ما هم از این حیث مستثنا نیست.
حدود 2 روز پیش از اردو دوست خوبم آقای علی مقدسی زنگ زد به من و جریان یک اردوی یک روزه رو با من در میان گذاشت.من هم که خیلی وقت بود برای این موقعیت دلم تنگ شده بود نشنیده با تشکر اعلام حضور کردم.خوب در ظهر گرم روز چهارشنبه ساعت 3 به مسجد رفتیم که تا آمدن توبوس و راه افتادنش حدود یک ساعتی از وقت ما گرفته شد.
البته در این مدت هم در مسجد پخودمان را با بازی بدمینتون سرگرم کردیم.ساعت 4 بود که به راه افتادیم و تا شهرستان گلمکان در آن اتوبوس وصف ناپذیر تنها چیزی که پیدا میشد گرما بود.به هر حال زمانی که به آنجا رسیدیم ظاهرا جشنواره سپاه هم در اردوگاه تمام شده بود و ما را با آغوشی گرم پذیرفتند.سپس ما را به اتاقی که خود به دو اتاق تقسیم می شد فرستادند که بزرگسالان و جوانان در یک اتاق و ما را که ظاهرا هنوز در دوران طفولیت را به سر می بردیم در اتاق مجاور آن ها سکنت گزیدیم.با ورود به اتاق لبخند بر لب دوستان گرد آمد که تخت ها دو طبقه است و مجال برای کخ ریزی بسیار!
دیری نپایید که مارا برای یک سخنرانی 20 دقیقه ای گرد هم آوردند.آقای طائب(سرپرست جلسه) حول مطلب "جدیت" سخن گفت و ما به ناچار گوش فرا دادیم و هرچه گفت از آن گوش بدر دادیم.سپس برای یک فوتبال حسابی شروع به تیم کشی کردیم که نتیجه آن بازی نفس گیر چیزی جز شکست برای ما به ارمغان نیاورد.سپس برای برگزاری نمار جماعت به امامت خود حاج آقای طائب وضو گرفتیم که البته به دلیل شکسته بودن نماز لبخند بر لبان دوستان موج می زد.لذا نماز را به جا آوردیم و تا موقع آماده شدن شام که یک فلافل حسابی بود بدمینتون بازی کردیم و به دنبال جن رفتیم که البته به دلیل تاریکی بیش از حد اردوگاه اینبار ترس در دل ها موج می زد.البته ناگفته نماند توصیفات دوستان از رئیس جن ها ترس را دوچندان می کرد.
پس از صرف شام لوده بازی باره دیگر در میان یاران اوج گرفت.آنچنان که دوستان طوری رفتار می کردند که گویا قسم خورده اند امشب خواب را بر یکدیگر حرام کنند.لذا برای استفاده مفید از این زمان به مکان تخت آقای طائب رفتیم و با ایشان مجادله و مباحثه دینی کردیم که ظاهرا مخالفت های مکرر من بر مذاق ایشان خوش نیامد!
تا ساعت دو بامداد سرگرم مباحثه بودیم که احساس خواب کمی بر من فشار آورد و پس از خداحافظی به تخت خود رفتم که دیدم یکی از دوستان در مکان من خوابیده است.پس به تخت کناری او رفتم تا مگر بشود تا نماز صبح یک ساعت خوابید که البته دوستان با لوده بازی هایشان تا نیم ساعت بعد یعنی ساعت 2:30 خواب را آب کرده بودند.تا آمد خوابم گرم شود صدای دوستان را شنیدم و موبایلم را در دستانشان دیدم.آقای طائب هم که می رفت میاد می گفت پاشید اذان صبح است.من هم در ادامه مخالفت هایم با همان بدن نمیه جان و افتاده گفتم:این دین اسلام هم که چه دین سختی است مدام باید نماز بخوانی.که ایشان با نیشخندی مرا قبضه کردند.
تا همین جایش را داشته باشید بقیه را بعدا می نویسم.