آرامکی :)

به آرامی خدا..

آرامکی :)

به آرامی خدا..

آرام باش، مثل دریا!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

در باب گورخواب ها - اینجا تهرانه

اینجا اختلاف طبقاتی بیداد میکنه...

حقیقتو میخوام، حقیقت

خبر کوتاه بود و تکان دهنده: "تجاوز یک قاری مشهور به چند نوجوان"
خبر را که میشنوم با خودم هزارجور فکر میکنم...
- اگه راست باشه چی؟؟؟
- نه بابا طرف همچین کاری نمیکنه...
سایت های خبری را باز میکنم، یک نفر نوشته "میخواستن طرف رو تخریب کنند"، با خودم میگم راست میگه، نظر بعدی رو میخونم "...این شکایتها خیلی نمی تواند بی دلیل باشد، چرا هر جور حساب می کنید یه جای کار می لنگد، یعنی این شاکیان بی دلیل بگویند به ما تجاوز شده است قطعا کسی آبروی خود را نمی برد ظاهرا یک چیزهایی بوده..." فکر که میکنم میبینم اینم راست میگه، ویکی پدیا رو میخونم، اونم چیز جدیدی نداره...
حالم که گرفته میشود مرورگر را میبندم و با خودم فکر میکنم...
این اولین باری نیست که حقیقت کلافی سر در گم شده، بعضی وقت ها واقعا نمیدانی کی راست میگوید کی دروغ، کدام طرفدار حق است کدام نیست، این آخرین بار هم نخواهد بود...
در اینستا که چرخی میزنم میبینم بعضی ها چقدر راحت قضاوت کرده اند... باز با خودم فکر میکنم ولی باز هم هیچ...
هر بار که حقیقت برایم گم می شود یاد این آیه می افتم:
"...سپس بازگشت شما به سوی من است، و در میان شما در آنچه با هم اختلاف داشتید [به حقّ و عدالت] داوری می کنم؛"
خود خدا هم میدانسته بعضی اوقات پیدا کردن حقیقت روی زمین غیر ممکن است!
#خدا_را _شکر_که_قاضی_نمیشوم!

سینی سیم کارت

حالم گرفته است...

مثه کسی که کاربرد سینی سیم کارت رو نمیدونه و سیم کارتو بدون اون میزاره تو موبایل...

و خدا میدونه چطوری سیم کارت ها باید در بیان...

خسته از تلگرام

از این تلگرام هم دیگه خسته شدیم...
پس کِی میخوان فیلترش کنن؟

دوم شدن

امروز پی بردم در اکثر مواقع اگر قرار نیست اول بشی پس بهتره دوم هم نشی. حس خیلی بدی داره...

بعدا نوشت: حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم باز دوم شدن از هیچی شدن بهتره :))

تنها ماندن

تنها ماندن، سرنوشت تمام راه‌های بزرگ است، این سرنوشتی است که اغلب بر آن تأسف می‌خورند، من باید بگویم که از سرنوشت‌های دیگر اسف‌انگیزتر نیست.

آرتور شوپنهاور

پ.ن: گفتاورد های شوپنهاور بسیار تامل برانگیزند، حتما اون ها رو بخونید.

کدوم چشم؟؟!

دارم به این فکر میکنم وقتی چهره در چهره یه نفریم دقیقا داریم به کدوم چشمش نگاه میکنیم؟؟!

طهران

هفته پیش مثه دیروز تو این فکر بودم که چقدر خوبه واسه دربی بریم تهران...

بعد از ظهر که بابام از مدرسه اومد بهش گفتم و اونم موافقت کرد، اول من پیشنهاد کردم که جمعه صبح بریم و جمعه شب هم برگردیم ولی گفت اینطوری خسته میشیم و قرار شد که واسه پنج شنبه صبح بلیط بگیرم. لذا برا ساعت 9 صبح بلیط گرفتم و روز بعد از ساعت 8:20 به سمت فرودگاه حرکت کردیم. موقعی که رسیدیم تهران چون هر کدوممون فقط یه ساک کوچیک همراه داشتیم منتظر بار ها نموندیم. از فرودگاه مهرآباد که خارج شدیم ایستگاه مترو رو پیدا کردیم و دو طبقه رو رفتیم زیر زمین تا به محل سوار شدن رسیدیم. سبک متروش خیلی جالب بود. اینطوری بود که یک طرف خط کلا بسته بود و قطار از سمت راست میومد و بعد دوباره به سمت راست حرکت میکرد! سه دقیقه منتظر موندیم تا مترو اومد و پس از مکث چند دقیقه ای در ایستگاهی که خیلی خلوت بود به راه افتاد و بعد از رد کردن یه ایستگاه به ایستگاه بیمه رسیدیم که دوباره آخر خطش بود!

از مترو پیاده شدیم و به طرف خط 4 حرکت کردیم و اونجا هم در کمتر از یک دقیقه سوار قطار شدیم (زین پس منظور از قطار همان مترو است!). طبق پرس و جوها باید در ایستگاه دروازه دولت پیاده میشدیم. وقتی پیاده شدیم معنی واقعی کلمه "کلان شهر" رو فهمیدم. جمعیت انبوهی که در ایستگاه های بزرگ مترو منتظر قطار بودند. جمعیت وحشتناک بود. یکی از چیزهای واقعا جالبی که در مورد تهران هست متروشه، از همون اول که سوار مترو شدیم دستفروش های زیادی رو دیدیم، واقعا جنس های جالب و خیلی ارزونی رو در بساطشون داشتند. طوری که من با دیدن اولین دستفروش و قیمتی که برای مونوپادهاش اعلام میکرد وسوسه شدم و یک مونوپاد رو به قیمت 10000 تومن خریدم!

فوق العاده بود! البته در سرتاسر ایستگاه ها بنر هایی برای خرید نکردن از دستفروش ها وجود داشت ولی خب جنس های ارزونی رو میفروختند که خیلی هارو وسوسه میکرد، یه نمونه دیگه هندزفری هایی بودند که در رنگ های متفاوتی هم موجود بودند و با شیکی تمام فقط 5 تومن فروخته میشدند. یک چیز دیگه راجع به متروی تهران اینکه در متروی تهران واگن ها به هم راه داشتند و به جای دو واگنی که در متروی مشهد هست اونجا قطارا سه واگنه بودند...

ایستگاه دروازه دولت پیاده شدیم و بعد هم سوار خط 1 شدیم. جالب اینکه تمام متروی تهران به هم متصله و ما تمام سفرمون رو تنها با نفری یک بلیط 600 تومنی انجام دادیم. تا ایستگاه تجریش چندتا دستفروش دیگه رو هم دیدیم که جنس های جالبی میفروختند. در نهایت در ایستگاه تجریش پیاده شدیم و 5 طبقه رو از زیر زمین بالا رفتیم تا به سطح شهر رسیدیم! روی یکی از پله برقی ها بودیم که یه دفعه واستاد و واقعا ترسیدیم. وقتی بالا اومدیم ایستگاه ون و تاکسی رو دیدیم که جلوی ایستگاه مترو بود. گفتیم میخوایم کجا بریم و راهنماییمون کردن که سوار کدوم تاکسی بشیم، گفتن سوار ماشینای مینی سیتی بشید که البته ما تا وقتی به خونه عمم رسیدیم هنوز نمیدونستیم این مینی سیتی دقیقا چیه که بعدا فهمیدیم اسم یه منطقه ای تو اون حوالیه.

وقتی به خونه عمم رسیدیم بعد از حال و احوال پرسی عمم و پسر عمم (دانیال) طبق قرار قبلی به یه موسسه حقوقی واسه کاراشون رفتن و تا ساعت 4 که برگشتن ما ناهار خوردیم و فیلم "طعم شیرین خیال" رو دیدم که البته آخرشو درست حسابی نگاه نکردم ولی بعدا دختر عمم بهم گفت که طبق اکثر فیلمای عاشقانه ایرانی دوتا شخصیت داستان بهم میرسن. همون حوالی بود که شوهر عمم هم از سرکار برگشت و توافق شد که بریم پل طبیعت رو ببینیم. رفتیم و دیدیم و عجب سازه قشنگی بود! واقعا خیلی قشنگ بود. تعداد زیادی هم با خویش اندازم سلفی گرفتیم. بعد هم به آسمان نمایی که در کنار پارک آب و آتش بود رفتیم و یه فیلم سه بعدی هم دیدیدم که به نظرم اصن سه بعدی خوبی نبود! موقعی که برگشتیم حوالی غروب بود که به پیشنهاد شوهر عمم به پارک تجریش رفتیم و نیم ساعتی توش قدم زدیم.

موقعی که برگشتیم دیگه شب شده بود و هرطور بود تا اخر شب رو با موبایل و تلویزیون پر کردیم و بعدشم خوابیدیم. من اونقدر خسته بودم که تا ساعت 11:30 خوابیدم و بعدم بیدار شدم و دیدم عمو مجیدم هم اونجان. البته آخرای حضورشون بود و دقایقی بعد رفتن. ما خودمون برای ورزشگاه به صورت اینترنتی بلیط گرفته بودیم ولی چون میخواستیم با دانیال و پسر عموی دانیال (صادق) بریم ورزشگاه قرار شده بود شوهر عمم از طریق دوستش برامون بلیط بگیره. ناهارمون رو خوردیم و ساعت 2:45 به سمت ورزگشاه حرکت کردیم که البته به لطف پل های طبقه ای و بزرگراه های متعدد تهران در نیم ساعت به جلوی ورزشگاه رسیدیم. البته جلوش کمی شلوغ بود ولی هرطور شده یه جایی برا پارک پیدا کردیم و به سمت در ورودی ورزشگاه راه افتادیم. از بین جمع ما من و بابام و دانیال استقلالی بودیم و صادق هم پرسپولیسی بود که اتفاقا توی bwin نتیجرو 2 بر صفر پیش بینی کرده بود و چند دلاری هم شرط بسته بود.

جلوی در که رسیدیم دیدیم که در رو بستن و نیروهای پلیس زنجیر درست کردن و نمیزاشتن بریم تو. میگفتن جا نیست. وقتیم میگفتیم خب پس چرا بلیط فروختید میگفتن کدوم کار تو ایران درسته که این دومیش باشه :| البته یه لحظه که در باز شد صادق رفت تو و ما پشت در موندیم. حالا مردم هم عصبانی بودن میخواستن پلیسارو بزنن. هر از چندی هم یکی از این گردن کلفتا میومد میرفت تو. غلامرضا عنایتی رو هم این وسط دیدیم. خلاصه همینطور ما بحث میکردیم و پلیسا هم میگفتن ما ماموریم و معذور! یه نیم ساعتی همینطوری گذشت تا اینکه باز در برای یکی از این ماشینا باز شد. دیگه مردم تا میتونستن به زنجیر پلیس فشار میاوردن تا اینکه بالاخره زنجیرشونو شکستن و ریختن داخل! خیلی صحنه حماسی ای بود! انگار یه سرزمینو فتح کرده بودیم! بعد یکی دو دقیقه همو پیدا کردیم و به سمت در بعدی راه افتادیم. در اول مربوط به ورزشگاه آزادیه و در دوم مربوط به استادیومش...

وضعیت جلوی در بعدی وخیم تر بود. جمعیت بیشتری فشار میاوردن ولی مسئولا در رو باز نمیکردن، ولی بالاخره فشار موج مردم در سه متری رو تا آستانه شکستن کج کرد و مردم پیروز شدن! جالبیش اینجا که تا مردم ریختن داخل پلیس ویژه از پشت با موتور سواراش از راه رسید و با پرتاب چندتا ترقه و فریاد "برگرد آقا برگرد" سعی در ترسوندن مردم و برگردوندنشون داشت که کلا موثر واقع نشد چون مردم دیگه ریخته بودن داخل. البته در این قسمتش ما عقب واستاده بودیم و فقط تماشا میکردیم تا اینکه اوضاع آروم شد گرچه هنوز در محوطه پلیسا با اسب قدم میزدن. به هر حال ما هم داخل شدیم و پس از طی کردن یه مسافتی وارد طبقه دوم شدیم. صحنه یه باد موندنی ای بود. تا چشم کار میکرد آدم نشسته بود.

ما هم به قسمت استقلالی ها رفتیم و ایستاده منتظر شروع بازی شدیم. بالاخره بازی شروع شد و در دقیقه 5 اولین گل رو خوردیم. واقعا ضد حال بود. استقلالی ها دیگه ساکت شده بودن. نیم ساعتی گذشت و دقیقه 35 دوباره گل خوردیم. البته با توجه به هفته های اخیر حدس میزدیم ببازیم ولی نه اینطوری! دقیقه 40 شد و داور یه پنالتی به نفع پرسپولیس گرفت که البته خدا رو شکر رحمتی گرفتش...

نیمه اول که تموم شد به سمت ماشین حرکت کردیم، چون میترسیدیم از پرواز بمونیم، ضمن اینکه باد و بارون شدیدی هم گرفته بود. ادامه بازی رو با رادیو ماشین گوش کردیم و از دقیقه 83 به بعد رو هم در فرودگاه دیدیم. ماشاءالله چقدر هم پرسپولیسی زیاد است! بعد از بازی نمازمون رو خوندیم و منتظر اعلام بودیم که یه دفعه بلندگو اعلام کرد پرواز ما تا ساعت 11 تاخیر خورده! تنها کاری که میشد بکنم خوندن اون چند صفحه فیزیکی بود که با گوشیم اسکن کرده بودم. نشستم و چندتا سوالشو همونطوری ذهنی حل کردم و اشکالاتمو رفع کردم تا وقتی که سوار هواپیما شدیم و گرچه خسته بودم ولی به دلیل فشرده بودن صندلی ها خوابم نبرد.

در کل سفر خیلی خوبی بود ضمن اینکه امتحان فیزیکم رو هم تونستم کامل شم و ناراحت نباشم که چرا وقتی امتحان دارم سفر میرم!

در آخر این رو هم بگم که تهران واقعا شهر جالبیه و "کلان شهر" برازندشه!

پ.ن 1: "شهر آورد" بهترین واژه توصیف کننده این مسابقه است.

پ.ن 2: در ادامه مطلب هم چند عکس گذاشته ام.

انقلابی جین پوش

                                                     راشل کوری

این مطلب رونوشتی است از بخش پرتره هفته نامه جیم که به نظرم جالب آمد، البته امروز روز شهادت راشل کوری هم هست؛ کسی که از خیلی از ما ها شجاع تر بود و به حرفاش عمل کرد.

آن روزها شاید هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد دختری جوان از آن سر دنیا، از آمریکا، برای کمک به مردمی که تحت حمایت‌های کشورش زیر آوار و گلوله زندگی می‌کردند به آنجا بیاید. تصمیمش را گرفته بود و می‌خواست همان‌جا بماند، در فلسطین. در نامه‌ای به مادرش نوشت:

«فکر می‌کنم چقدر خوب است که همه ما، همه کارهای دیگر را رها کنیم و زندگی خود را وقف این کار کنیم. اصلا فکر نمی‌کنم که این کار اغراق است. من هنوز هم دوست دارم برقصم و با دوستان و همکارانم شادی کنم و بخندم؛ ولی در عین‌حال می‌خواهم که این‌ها متوقف بشود، بیرحمی و شقاوت! این چیزی است که حس می‌کنم! من احساس ناامیدی می‌کنم! من متأسفم که این پستی و دنائت جزو واقعیت‌های جهان ماست! و این‌که ما، در عمل در آن شریکیم! این، آنی نیست که من برایش به دنیا آمدم! این، آنی نیست که مردم اینجا برایش به دنیا آمده باشند! این، دنیایی نیست که تو و بابا آرزویش را می‌کردید؛ آن‌گاه که تصمیم گرفتید مرا داشته باشید...»

مدت اقامتش در غزه به هفت هفته رسیده بود. با بچه‌ها رفیق شده بود. طعم شیرین تنقلاتی که بهشان می‌داد در آن شرایط سخت، لبخند کم‌رنگی برلبان‌شان می‌نشاند. حالا او شده بود یکی از آن‌ها. یک فلسطینی با خون آمریکایی. تا آن روز... آن روز که باز هم بولدوزرها آمدند. آن بولدزرهای لعنتی! راشل و دوستانش سعی کردند متوقف‌شان کنند. راشل با بلندگوی دستی کوچکش، با لباس نارنجی شبرنگش زیر نور آفتاب حتی از دور هم به خوبی دیده می‌شد.  بولدوزر هر لحظه نزدیکتر می‌آمد. راشل در فاصله حدودا پانزده متری بولدوزر شروع کرد به فریاد‌زدن تا شاید بولدزر را وادار به عقب نشینی کند. اما بولدوزر همچنان می‌آمد. راشل درست در مسیر بولدوزر ایستاده بود. بولدوزر جلوتر آمد. بی توجه به او، و به فریادهایش. با تیغه فلزی بزرگش مانند هیولای آهنی ترسناکی او را به زیر کشید و بعد دوباره از همان مسیر برگشت. راشل با بدنی له‌شده، صورتی کبود و استخوان‌هایی خرد شده آنجا افتاده بود و تنها کمی پس از رسیدن به بیمارستان چشمانش را به روی تمام زشتی‌های تحمل‌ناپذیر این دنیا بست. رسانه‌های جهان تنها دو روز و آن هم به صورت بسیار محدود خبر را منتشر کردند. حتی نویسنده وال‌استریت ژورنال آن‌ها را«انقلابیون جین‌پوش» نامید.
با همه این احوال، راشل کوری دختر جوان آمریکایی به بهترین نحو ممکن این بند از بیانیه دادگاه جنایتکاران جنگی را به نمایش گذاشت که : «انسان‌ها تکالیفی جهانی دارند که مقدم بر تعهدات ملی آنهاست.»

تولد


امروز تولدمه...

16 سالگیم تموم میشه و وارد 17 سالگی میشم

خدا رو شکر روز های خوبی رو دارم پشت سر میگذارم

خانواده هم به عنوان هدیه یه تلسکوپ برام خریدن :)

فردا هم قراره با دوستام بریم درخت بکاریم...

بعدا نوشت:

رفتیم و 7 تا درخت کاشتیم!