آرامکی :)

به آرامی خدا..

آرامکی :)

به آرامی خدا..

آرام باش، مثل دریا!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مقاله» ثبت شده است

بازم تعطیلی!

سلام

خوبین!!! بازم تعطیل شدیم!!!

یک شنبه، دو شنبه، چهار شنبه!!!

این سه روز ما تعطیل شدیم...

میگن به خاطر گاز هستش...

خوب راست میگن...

میدونید فقط یک مدرسه چقدر گاز مصرف میکنه؟؟؟

خوب عزیزان یکم کم تر مصرف کنید تا همه بتونند مصرف کنند...

اینجا گاز هست...

تو مناطق دورافتاده نیست...

گاز مازندران قطع شده...

خواهشا کم تر مصرف کنید (خودم الان رفتم بخاری اتاق رو کم تر کردم)

بازگشت به مدرسه!

اینجا مشهد است!

ما دانش آموزان راهنمایی به دلیل برودت هوا دو روز متوالی تعطیل شدیم!

خوب خدا رو شکر تنمون سالم بود...

البته از فردا باز باید بریم مدرسه...

باز سروکله زدن با معلما...

این آقای بختیاری هم مارو محکوم کرده به تحریک یکی از دانش آموزان جهت پرتاب کردن کاغذ از داخل لوله خودکار!!!

از اون بدبخت 4 نمره کم کرد...

از من 1.5 نمره... اونم از نمره خرداد!

من که ازش راضی نیستم هم خدا میدونه هم خودش من هیچ کارم...

منم اعتصاب کردم سرکلاسش در دهنم چسب میزنم شاید... بگذریم...

سلام سینما!

دیروز با 3 تا از بچه ها(علی امامی، محمد جوادی موسوی، علی قنوات) رفتیم سینما...

دیروز سینماهای کل کشور هم رایگان بود...

ما اول صبح رفتیم زیاد تو صف نموندیم...

فیلم سر به مهر رو تماشا کردیم...

خیلی روز خوبی بود... خدا رو شکر...

به خدای کعبه رستگار شدم...

احتمالا تمام شما داستان ضربت خوردن حضرت علی(ع) را شنیده اید اما به راستی داستان از جایی اوج می گیرد و زیبا می شود که حضرت ضربت خورد.به راستی که زیباست.انسان را در جایش میخکوب می کند، آنقدر ایثار حضرت اوج می گیرد که انسان دوست دارد هق هق گریه کند.من این داستان را از کتاب "داستان راستان" نوشته شهید مطهری برای شما نقل می کنم.

دلم هوای تو کرده...هوای آمدنت...

دلم هــــوای تو کرده هــــوای آمدنت

صدای پای تــــو آید صــــــدای آمدنت

بهـــــار با تـــو بیاید به خانه ی دل ما

سری به خانه ی ما زن صفای آمدنت

هنوز مانده به یادم که مادرم میخواند

زمـــان کودکی ام قصـــه های آمدنت

حساب کردم و با حساب خود دیــدم

تمـــام عمــــر نشستم به پای آمدنت

چقـــدر وعده وصل تو را به دل بدهم

چقـــدر جمعــه بخوانم دعــای آمدنت

نیــــامدی و دلــم شکستی ای مــولا

چه نــــذرهـا که نکردم بــــرای آمدنت

در جمع دوستان (2)

خوب در قسمت قبل تا آنجا گفتم که برای نماز صبح بیدار شدیم.پس از به جا آوردن نماز صبح رفتیم که اصطلاحا بگیریم بخوابیم.ولی کو خواب؟

ماشاالله بچه ها اینقدر سر و صدا کردن که هیچ کی نتونست بخوابه.لوده بازی دوستان آنچنان اوج گرفته بود که فقط آقای طائب توانست بخوابد.تا این که صبح ساعت 6 در هوای بسیار دل انگیز بهاری رفتیم با پنج، شیش تا از بچه ها فوتبال بازی کنیم که بازی باز هم با شکست همراه بود.خلاصه اینقدر گرسنه بودیم که رمق دویدن نداشتیم.لذا به اتاق برگشتیم و بعد از نیم ساعت حرف زدن از فرط خستگی خوابمون برد.تا اومدیم از خواب لذت ببریم یکی از بچه ها که به دلیل سر و صدای ما نتونسته بود درست حسابی بخوابه جهت انتقام با پارچ آب شروع به بیدار کردن ما می کرد.

ما هم مدام بالشت ها را به سویش پرت می کردیم ولی دیگر از خواب خبری نبود.پس رفتیم صبحانه که پنیر بود رو میل کردیم و بعدش یکم سخنرانی کردند که در مورد تقسیم وظایف کانون بود.من رو هم در قسمت علمی و درسی گذاشتند.خلاصه بعد از سخنرانی رفتیم والیبال بازی کردیم که با اختلاف 2 امتیاز باختیم.سپس نماز ظهر و ناهار.بعد ناهارم که توی اتاق بودیم و با موبایل بازی می کردیم که اومدن گفتن وسایلو جمع کنین تختا رو مرتب.

ماهم ساخته و پرداخته کردیم کارو و جلسه نهایی رو گذاشتند و بعدش هندوانه قاچ کردند دادند.ماهم بعد خوردن میوه رفتیم چندتا عکس هنری گرفتیم با بروبچ.سپس رفتیم سوار اتوبوس شدیم که همه از فرط خستگی خوابشون برد.ماهم دیدیم مجالی نیست گرفتیم خوابیدیم و موقعی که بیدار شدیم دیدیم جلوس مسجدیم.پیاده شدیم و از دوست خوبم حمیدرضا تیماچی و نوید منظمی خداحافظی کردم و به خونه برگشتم.

در ادامه مطلب هم چندتا عکس از اردو گذاشتم.خوشحال میشم نگاهشون کنید.

در کل اردوی خوبی بود و برای بازیابی روحیه مون خوب بود.خدا رو شکر که سالم برگشتیم...

در جمع دوستان (1)

خوب هر ساله با فرارسیدن تابستان مراکز فرهنگی و تربیتی اقدام به برگزاری اردوهای تابستانه می کنند که مسجد محله ما هم از این حیث مستثنا نیست.

حدود 2 روز پیش از اردو دوست خوبم آقای علی مقدسی زنگ زد به من و جریان یک اردوی یک روزه رو با من در میان گذاشت.من هم که خیلی وقت بود برای این موقعیت دلم تنگ شده بود نشنیده با تشکر اعلام حضور کردم.خوب در ظهر گرم روز چهارشنبه ساعت 3 به مسجد رفتیم که تا آمدن توبوس و راه افتادنش حدود یک ساعتی از وقت ما گرفته شد.

البته در این مدت هم در مسجد پخودمان را با بازی بدمینتون سرگرم کردیم.ساعت 4 بود که به راه افتادیم و تا شهرستان گلمکان در آن اتوبوس وصف ناپذیر تنها چیزی که پیدا میشد گرما بود.به هر حال زمانی که به آنجا رسیدیم ظاهرا جشنواره سپاه هم در اردوگاه تمام شده بود و ما را با آغوشی گرم پذیرفتند.سپس ما را به اتاقی که خود به دو اتاق تقسیم می شد فرستادند که بزرگسالان و جوانان در یک اتاق و ما را که ظاهرا هنوز در دوران طفولیت را به سر می بردیم در اتاق مجاور آن ها سکنت گزیدیم.با ورود به اتاق لبخند بر لب دوستان گرد آمد که تخت ها دو طبقه است و مجال برای کخ ریزی بسیار!

دیری نپایید که مارا برای یک سخنرانی 20 دقیقه ای گرد هم آوردند.آقای طائب(سرپرست جلسه) حول مطلب "جدیت" سخن گفت و ما به ناچار گوش فرا دادیم و هرچه گفت از آن گوش بدر دادیم.سپس برای یک فوتبال حسابی شروع به تیم کشی کردیم که نتیجه آن بازی نفس گیر چیزی جز شکست برای ما به ارمغان نیاورد.سپس برای برگزاری نمار جماعت به امامت خود حاج آقای طائب وضو گرفتیم که البته به دلیل شکسته بودن نماز لبخند بر لبان دوستان موج می زد.لذا نماز را به جا آوردیم و تا موقع آماده شدن شام که یک فلافل حسابی بود بدمینتون بازی کردیم و به دنبال جن رفتیم که البته به دلیل تاریکی بیش از حد اردوگاه اینبار ترس در دل ها موج می زد.البته ناگفته نماند توصیفات دوستان از رئیس جن ها ترس را دوچندان می کرد.

پس از صرف شام لوده بازی باره دیگر در میان یاران اوج گرفت.آنچنان که دوستان طوری رفتار می کردند که گویا قسم خورده اند امشب خواب را بر یکدیگر حرام کنند.لذا برای استفاده مفید از این زمان به مکان تخت آقای طائب رفتیم و با ایشان مجادله و مباحثه دینی کردیم که ظاهرا مخالفت های مکرر من بر مذاق ایشان خوش نیامد!

تا ساعت دو بامداد سرگرم مباحثه بودیم که احساس خواب کمی بر من فشار آورد و پس از خداحافظی به تخت خود رفتم که دیدم یکی از دوستان در مکان من خوابیده است.پس به تخت کناری او رفتم تا مگر بشود تا نماز صبح یک ساعت خوابید که البته دوستان با لوده بازی هایشان تا نیم ساعت بعد یعنی ساعت 2:30 خواب را آب کرده بودند.تا آمد خوابم گرم شود صدای دوستان را شنیدم و موبایلم را در دستانشان دیدم.آقای طائب هم که می رفت میاد می گفت پاشید اذان صبح است.من هم در ادامه مخالفت هایم با همان بدن نمیه جان و افتاده گفتم:این دین اسلام هم که چه دین سختی است مدام باید نماز بخوانی.که ایشان با نیشخندی مرا قبضه کردند.

تا همین جایش را داشته باشید بقیه را بعدا می نویسم.

آتش سوزی گسترده ای که از صبح ۳۰ خرداد ۹۲ در جنوب ایالت کالیفرنیا آغاز و محدوده ای جدود ۳۰ کیلومتر از  جنگل های این ایالت را سوزاند. شروع  این آتش سوزی که وزش باد عامل آن بود از ایالت آریزونا  به این محل ورود و تاکنون موجب سوخته شدن حداقل ۲۰۰ منزل مسکونی در این منطقه شده است.

مشاهده تصاویر به صورت فلش آنلاین

میلاد حضرت مهدی(عج) بر تمام شیعیان جهان مبارکباد...

پوستر نیمه شعبان

طراحی:امیررضا شهابی

چند ویژگی جدید Adobe Dreamweaver CC

امروز قصد دارم چند ویژگی جدید نرم افزار Adobe Dream CC رو که به تازگی منتشر شده بازگو کنم.